به گزارش شهرآرانیوز؛ نوزده ساله است که صدایش میکنند: «اوس حبیب». پیشوند استاد به قد و قواره باریک و نحیفش نمیآید، اما نگاه به دستانش که میکنی، خیلی بیشتر از سن و سالش، ورزیده شده. این دست ها، از همان اوان نوجوانی جای آنکه به رسم نسلهای پیش او، به پیشه سقایی مشغول شود، سرگرم معرق کاری بود. یک اصفهان بود و یک هنر معرق کاری. پدر حبیب، مرد خوش ذوقی بود. جایی ته دلش میخواست روزی هنرمند چیره دستی شود، اما دغدغه معاش و عائله مندی، مجالش نداد. قرعه به نام حبیب افتاد. از کاشان راه افتاد سمت اصفهان و آن قدر از روی دستان بنای اصفهانی مشق کرد تا صدایش کردند: اوس حبیب!
همین اوس حبیب بودن برای سربالا گرفتن توی مراسم خواستگاری کافی بود. با همان دستهای مردانه و پشتکاری که از نگاهش میبارید، میتوانست معمار زندگی آبرومندی باشد. خواستگاری از تاج، دختر یکی از اقوام، حبیب را سر و سامان داد. توی کارش، حرف اول را در شهر میزد. همسرش را دوست داشت. زندگی اش را دوست داشت. شهر تاریخی و هنرمندپرورش را دوست داشت. همه چیز روبه راه بود تا اینکه صدای ساربان کاروانی در کوچههای شهر پیچید. دلدادهها را دستچین میکرد. راه میرفت و با صدای بلند از اهالی شهر دعوت میکرد برای سفر به مشهد، یارضا بگویند. پازل خوشبختیهای حبیب ا...، یک قطعه عاشقی کم داشت. مثل کاهی در باد میچرخید و هیچ دست خودش نبود.
این ساربان ایستاده بود بر سر دوراهی مسیر زندگی حبیب ا... و مدام سمت مشهد را نشان میداد. حبیب الله با گامهایی که به اراده اش نبود، کشیده میشد سمت مشرق. سمت طلوع خورشید. سمت مشهد الرضا. به خودش آمد دید بی اهل و عیال، یک سالی را دارد در مشهد سپری میکند. سفر چند روزه اش به پابوسی امام رئوف، حالا به سال کشیده. اگر آن سنگ فرشهای نیمه کاره صحن حرم نبود، خیلی زودتر از اینها برمی گشت، اما روزی که چشمش افتاد به کارگرهای میانه صحن که داشتند بی وقفه زمین حرم را سنگ فرش میکردند، نگاهی به دستهای خالی اش انداخت.
این همه سال شاگردی استاد بنا را نکرده بود که حالا به تماشا بایستد. جلو رفت. ایستاد مقابل سرکارگرها. نفسش را در سینه حبس کرد و در قامت غریبی در شهر، از داشته هایش گفت. از اینکه چیزهایی از معماری میداند. غریب است و میهمان. میخواهد خرج سفرش را جفت و جور کند. کارگر سادهای که خدمت در این بارگاه، آرزوی همیشگی اش بوده و بعد در شمار کارگران حرم، در حریم ملکوتی امام هشتم مشغول شد. تاج خانم، اما چشم به راه بود.
همان ساربانی که روزی حبیب الله را هوایی مشهد کرده بود، حالا در کوچههای اطراف حرم راه میرفت و این بار صدا میزد: کاشان کاشان. وقت رفتن و دل برداشتن بود. تیشه اش را زمین گذاشت و تسلیم برگشتن شد. وقتی رسید کاشان، جسمش کنار تاج بود و دلش کنار سقاخانه حرم. او دیگر حبیب پیش از سفر نبود. چیزی از او در مشهد جامانده بود که در هیچ گذری از کاشان پیدا نمیکرد. دست آخر جام شوکرانش را سرکشید. به تاج گفت: برمی گردم مشهد. دوست داشته باشی با هم برمی گردیم.
نخواستی منتظرم بمان تا برگردم. تاج، پای آمدنش سست بود. چشم انتظاری را به غربت ترجیح میداد، اما هنوز چند منزل از رفتن حبیب نگذشته، صدای گریههای پنهانی اش به گوش حبیب رسید. انگار به دلش افتاده بود برگردد و تاج را با خودش همراه کند. هزار نفر توی گوشش میگفتند تاج را راضی به آمدن کند. کار خدا بود که از میانه راه برگردد. به ساربان سپرد یک منزل بعدتر منتظرش بمانند. وقتی برگشت، دنیا را به تاج داده بودند. اشک هایش را با گوشه چارقدش پاک میکرد و دار و ندارش را میریخت توی بغچه چلواری ساده.
سرنوشت خواب تازهای برای زندگی شان دیده بود. راه برگشت به تاریکی شب میخورد و خبری از ساربان نبود. حبیب بود و تمام زندگی اش در بیابانی بی انتها. با زانوانی که میلرزید رو کرد سمت مشهد و از دلش گذشت اگر راه را پیدا کنند، تا روزی که رمق به پا دارد، هرچه از هنرش میداند، صرف آبادسازی حرم کند. نذر هنوز به زبان نریخته بود که شترسواری بی نام و نشان از کنارش عبور کرد و راه کاروان سرا را نشان داد. عنایت امام هشتم (ع) بود که در تاریکی بیابان، آهوی گم گشته را امان میداد.
خودش را در تکههای شکسته آینهها نگاه میکرد و از تکثیر هزار باره اش در بهشت روی زمین به وجد میآمد. انگار به ریشه هایش برگشته باشد. آوازه هنر دست حبیب الله پیش از خودش به مشهد رسیده بود. آن روزهایی که در گوشهای از حرم کارگری میکرد، خبر به تولیت آستان رسید که اوس حبیب، همان معرق کار و مقرنس کاری است که از پس بازسازیهای گوشه و کنار حرم برمی آید. از ترمیم کاشی کاریهای آسیب دیده گرفته تا آینههای شکسته و سرستونهای فرسوده. جلوه هنر حبیب الله انکارشدنی نبود.
روزی که یکی از مقامات ارشد دربار به حرم آمده بود، سراغ مرمت کار آینهها را از تولیت گرفت. انگشتهای اشاره همگی سمت حبیب الله بود. تا آن روز حبیب الله بنای کاشانی بود و پس از آن با توافق دربار و تولیت و اداره ثبت احوال، شد حبیب الله بنای رضوی. استادکار قابلی که مرهم زخمهای تاریخی حرم بود. از مرمت خرابیهای حرم پس از واقعه گوهرشاد گرفته تا رد پای روسها در واقعه به توپ بستن حرم. روزهایی که در فاصله سیزده متری قبه اصلی و گنبد، ساعتها به مرمت مشغول بود و انگار هیچ از عمرش کم نمیشد.
بعدتر کار رسید به بازسازی رواقهای تازه. رواق دارالزهد با آن مرمرهای سبزرنگ و کاشی کاریهای چشم نواز، هنر دست اوس حبیب بود. آن گلدانهای معرق کاشی کاری شده در ورودی صحن انقلاب از سمت بست شیرازی، شاهکار حبیب الله بنای رضوی است. کاشی کاری روی سطوح منحنی، کاری بود کارستان. اما از آن شگرف تر، گسترش فضای اطراف ضریح بدون تخریب گنبد بود که با همراهی برادرزاده اش به بار نشست. پروژهای مثال زدنی که معماران خارجی را حیرت زده میکرد.
اما شاید پس از عمری آفرینش هنری، آن دو قبری که به نیت خود و همسرش تاج خانم در پایههای ضلع شمالی صحن انقلاب ساخته بود، برای خودش با ارزشترین کار آن ۶۰ سال خدمت بی وقفه بود. جایی درست رو به پنجره فولاد در جوار قدمهایی که به صحن میآمدند و بارها از کنار دسترنجهای او عبور میکردند بی آنکه نامی از او در ذیل کاری حکاکی شده باشد. با این همه او حبیب ا... بنایی بود که وقت دنیا آمدن کاشی بود و وقت از دنیا رفتن رضوی.
مرحوم حبیب الله بنای رضوی، معمار مرمتگر گنبد و آینه کاریهای حرم مطهر رضوی در مهر سال ۱۳۵۵ از دنیا رفت.